حسین(ع) نشان مظلومیت علی(ع) است .
بر پهنْ دشت ایثار ایستاد و بر نیزه غریبی تکیه کرد . نگاهش را تا انتهای لشگر «بی رحمی» کشید . باد غربت می وزید و او را در آغوش می کشید . دیگر هیچ نمی گفت . در کام خشکیده اش ، توانی برای سخن گفتن باقی نمانده بود . چشمان کینه و دشمنی سرخ شده بود . گرگان ، دندان انتقام بر هم می ساییدند و می خواستند عطش شمشیرهایشان را از خون سیراب سازند . خورشید آرام آرام در خون می نشست و آسمان کم کم تاریک می شد . هر از چند گاهی ، سکوت دشت با زوزه تیری در هم می شکست و صدای ناله ای در گلوی گرفته اش می شکست . آسمان به تماشا ایستاده بود و دشت آغوش گشوده بود تا بدن خسته و خونینش را بر بستر گرم خویش در بر بگیرد . نسیم احساس تشویش داشت . آسمان منتظر بود تا بغض خود را با صاعقه ای بشکند و های های بر شانه های زمین بگرید . کربلا شرمنده آن همه شقاوت و بی شرمی بود و ساکت و بی صدا ، خود را به دست تقدیر سپرده بود . او دوباره خود را معرفی کرد . همه او را می شناختند ، ولی آیینه زنگار گرفته سینه شان ، هیچ تصویر آشکاری را از او بازتاب نمی داد . سنگی از کینه برخاست و با گستاخی ، خود را به پیشانی او رسانید . سیال گرمی ، از میان ابروانش جاری شد . انگشتان خسته اش بالا آمد تا سرچشمه آن را ببندد . دست بالا رفت ولی به پیشانی نرسید و در راه خشکید . در قفس سینه اش احساس رهایی کرد . تیری سه شعبه آمده بود و جایی برای آزادی پرنده ی جان در سینه اش گشوده بود ، ولی راه خروج را بر پرنده بسته بود . دست از نیمه راه ، مقصدش را تغییر داد و چوبه تیر را در محاصره انگشتان خود درآورد . تیر نمی خواست خود را خلاص کنی و با طمع به سینه او چسبیده بود . خم شد و از پشت ، آن را بیرون کشید و راهی را برای زلال شهادت گشود . فواره ای از سرخی بیرون زد . از روی زین بر زمین افتاد و مادر کویر ، او را در آغوش گرفت . آسمان کم کم تیره می شد و قصد داشت از شرمندگی ، ظلمت دشمنان را در تاریکی خود فرو برد ، که ندایی برخاست :
ای نفس مطمئن ! به سوی پروردگارت باز گرد در حالی که راضی و خشنود هستی .
**قلم را اجازت نوشتن نیست ..... یا رب الحسین ! دریاب دل بی تاب را ............. شعور و شور ...... شعور و شور .... شعور و شور .... عاشورات داره می یادا ... مبادا بی بهره بمونیم ....